loading...

سارا و باباش

دفترچه یادداشتم

بازدید : 855
يکشنبه 17 اسفند 1398 زمان : 5:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سارا و باباش

باورم نمیشد یه روزی برسه که همچین حرفی بزنم ولی به پایین علاقه مند شدم....و شاید باورتون نشه ولی امروز برای اولین بار تو عمرم خودم رفتم دنبال بابا که بریم پایین!!!!

به غیر از اینکه دیگه به ورزش عادت کردم و دیگه اونقدرا اذیت نمیشم، وقتی اونجاییمو شدید تحرک داریم و رقابت می‌کنیم دیگه همه چی رو فراموش می‌کنم...ذهنم انگار خالی میشه از همه چی، یادم میره تو خونه زندانی هستیم، یادم میره عید پریده ،همه چی یادم میره...

ولی مامانم..نگرانم کرده...گفته بود همش زنگ میزنه یادآوری کنه که برم پیشش ولی الان که فهمیده مدرسه‌ها تعطیل شده اصلا یه بارم دیگه پیشنهاد نداده برم اونجا،البته باید خوشحال باشم، خوشحالم هستم ولی خب فک کنم اونجام اوضام عادی نیست.مامانم که همش بیمارستانه...نگرانشم یه وقت..:(( البته نگران عمه و عمو هم هستم اونام وضعشون همینه...خیلی میترسم، خیلی..

خدا خودش مراقبشون باشه فقط :,(

برای روز پدرم هیچ کاری نکردم.یعنی همش فک میکردم میرم بیرون براش یه چیزی میخرم.نمی‌دونستم قراره اینجوری شه که...دیر به فکرم رسید وگرنه از دیجی کالا یه چیزی سفارش میدادم ولی دیگه دیره، به موقع نمیارن:((

هرچند من بتونم آدم باشم ناراحتش نکنم فک کنم بهترین کادوئه براش:(( آخه امروز...البته دست خودم نبود واقعا:(( ولی... بعد از تمرین رفتم دوش گرفتم و بعدم موهامو خشک کردم رفتم آشپزخونه ولی در یخچالو که باز کردم... یهو یه ظرف از بالا افتاد رو سرم یه مایه شیرین ریخت رو صورتو موهام...اولش که شُک شده بودم نمی‌فهمیدم چیه ولی بعد که دقت کردم دیدم لای موهام انگار یه چیزایی چسبیده مثل خورده کاغذ خیس ...دیگه فهمیدم کار بابا بوده..!!

از بعد از ظهر اونقد افکار منفی اومده بود تو سرم اونقد فکرای ترسناک و فاجعه درباره مامان و عمو و عمه تو کله ام چرخیده بود که کلا حالمو بهم ریخته بود...دیگه این اتفاق یهو منفجرم‌کرد اصلا دست خودم نبود..یهو جیغ زدم: باباااااا واقعا نمی‌بخشمتوووووون...

اونقد بلند که گلوم درد گرفت واقعا.. ‌بابا که اومد شروع کرد خندیدن گفت عهههه چی شدی؟ چه خوشگل شدی:)) حواست کجاست بابا نگفتم احتیاط کن:))

درستش این بود که بعدش من الکی عصبی شم و بعد دوباره تهدیدش کنم به تلافی و آخرش با هم بخندیم ولی من... خوب نبودم..اصلا خوب نبودم...دیگه فقط زدم زیر گریه داد زدم : لعنت به این زندگی کوفتی که همش باید حواست باشه بلایی سرت نیاد...بمیریم راحت شیم بهتره:`((((

بعدم رفتم تو سرویسم نشستم فقط زار زدم... بیچاره بابام:(( بیچاره:((( اونقد شکه شده بود... اصلا انتظار نداشت...اونقد صدام کرد...عذرخواهی کرد... هی گفت در و باز کن حرف بزنیم:((

+ حرف زدیم..یه کم بهتر شدم ولی... گند زدم...بمیرم براش:(( نمی‌دونم چه گناهی کرده گیر منه ابله افتاده:((

++خیلی روز مزخرفی بود...از جمعه‌ها بدم میاد...جمعه‌ها ترسناک... غم انگیزه:`((

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 25
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 22
  • بازدید کننده امروز : 20
  • باردید دیروز : 13
  • بازدید کننده دیروز : 5
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 50
  • بازدید ماه : 436
  • بازدید سال : 866
  • بازدید کلی : 42577
  • کدهای اختصاصی